فصل بهار



 مرا احساس کن!

مرا احساس کن که چگونه پردردم و تو آنرا نمی بینی؟

ای کاش حال مرا می دانستی! مرا باور کن من همانی بودم که بی قرارت کردم اما تو گفتی من که باشم!

ای کاش مرا می دیدی چگونه در باغچه سر به سوی آسمان صورت  تو را در ماه جستجو می کردم

  می دانم باور نمی کنی اما باور کن، تو هر کجا که باشی من با تمام وجودم فریاد می زنم مرا احساس کن!

آیا تو می دانی  اوج نقطه بی قراری ام کجاست؟

نقطه ای که چشمانم ناز نگاهت را همراه توام غرورش خرید.

در شبستان تنهایی ام به تو می اندیشم ، به تو که زیبا ترین واژه و بهترین بهانه برای ماندنی.

                                            


در راهروهای سکوت با پای پیاده به پیش می روم با جاده هایی از غم با نوازشی از گل سرخ که کبوتران آن را برای من به یادگار گذاشته اند با رایحه ای از زندگی به پیش  می روم با کبودی که بر گل یاس نشسته آهسته قدم می زنم و کم کم غم خویش را با او در میان می گذارم .دیگر آن کبوتران زیبای قصه های دور و دراز نمی آید.

و دیگر این کلام را نمی گویم به او

دیگر این کلام که سرآغاز یک لغزش تن بود. دیگر نمی توان رویای کبودش را برایم تعریف کند. او دیگر کلام آخرش را برای من بازگو نکرد. من آمدم به کوچه های دلواپسی به سرازیری یک دریا و به فروکش کردن یک آتش ، آری با او دوست شدن یعنی دل از دنیا بریدن بر دنیای دیگر قدم گذاشتن با او راه بودن یعنی یک دنیا آرامش . آرامش را می توان در قدم به قدم راهش دید ، آرامش را می توان در کبودی رنگ زیبای آسمان دید ، آرامش را می توان در سرخی لبانش دید در زیبایی روزگار جوانی دید، آرامش را می توان در دیدار زیباترین ها جستجو کرد.


عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم 

      تقویم ها گفتن و ما باور نکردیم 

                                                                         در خاک شد صد غنچه در قصل شکفتن 

                                                                                      مانیز جز خاکستری برسر نکردیم

در تب لبیک تاول زد ولی ما

لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم 

                                                                             حتی خیال نای اسماعیل خود را 

                                                                              همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

   بی دست و پا تراز دل خودکس ندیدیم 

زانرو که رقصی با تن بی سر نکردیم.


می خواهم بر دفتر دلم چیزی بنویسیم به وسعت یک دریا می خواهم خویش را در این دریای بی کران آبی غرق کنم .

می خواهم آسایش را که هر روز به دنبالش بودم پیدا کنم 

زندگی تمامش درس عبرت است برای من .

زندگی مثل یک گل سرخ است که تمام گلبرگ هایش در تلاش و تکاپو برای زیستن زندگی پایان یک رویای شیرین و تلخ است 

که در آن فراز و نشیب فراوانی وجود دارد.

زندگی افسانه یک پرواز است. پروازی که وسعت آبی بیکران می توان احساسش کرد.

می توان سرشار از زندگی 

می توان چون کبوترها پرید 

  از غبار لحظه ها


 شب آغاز شده است. هیچ چراغی روشن نیست همه جا پاز تاریکی و سکوت ، نمی دانم دل خوشی شب برای چیست؟ بر دلخوشی مهتاب یا تک ستارگان روشنش این را میدانم  که امشب خسته ام و به دنبال کسی یا چیزی که مامن  امنی برای همه خستگی هایم و من تو را یافتم ای شقایق.

باتوام باتو که وجودت غایت زندگی است  و تا زمانی که هستی باید زندگی کنم امشب آمده ام تا میهمان تو باشم بگذار محفل تو محفل رازهای من باشد

شقایق. 


 سرآغاز زندگی خود را با نام بهترین رحمان آغاز کردم و باز هم تنهایی من شروع شد.

و باز در راهرئ های غروب قدم می زنم این کوچه پس کوچه های قدیمی دلم که چند سالی است 

که دیگر سراغی از آن نمی گیرم و غباری بر روی این راهروها گرفته که شاید سال ها طول بکشد تا پاک و تمیز شود.

و دیگر آن صدای آشنا نیست که مرا از این راه پر پیچ و خم نجات دهد و آغازی باشد بر پایان زندگی سرد من.

و من دوباره سفر خویش را شروع می کنم با پشتکار بیشتر سفری که ای کاش زودتر از آن آغاز می کردم.

می خواستم از این چند سالی که نتوانستم چیزی بنویسم بگویم ولی حیف که نمی شود چون در آن  غم ها و شادی های بسیاری وجود دارد

که غم هایش بیشتر است و چه زود ما انسان ها این حرف ها(غم ها و شادی) ها را زیاد می بریم ولی کاش نمی شد این گونه.

این دیده شرح می کشد دل به کمند

خواهی به کسی دل ندهی دیده ببند

                                                                                                    نباید بستن اندر چیز و کس دل 

                                                                                                     که دل برداشتن کاریست مشکل


    دوست دارم برای شما که عاشق ترین هستید چیزی بنویسم از عشق . از دوست داشتن ولی نمی دانم از کدامین عشق برای شما بگویم.

از عشقی که سال هاست قلبمرا با خود برده

از عشقی که سال های کودکی ، نوجوانی ، جوانی را به خود مشغول داشته است.

آری قلبب عاشق زیبا ترین موسیقی است که برای معشوق می نوازد.آری موسیقی بهترین مرحم برای دل زخمی عاشق است.

موسیقی زیباترین کلام برای سخن گفتن برای دوست داشتن ولی حیف که من موسیقی نمی دانم.

نمی دانم چگونه چنگ دلم را بنوازم تا او از آن لذت ببرد.

نمی دانم چگونه چنگ دلم را با ساز دل او هم صدا کنم نمی دانم

آری احساس دوست داشتن و حتی  عشق ورزیدن زیباترین موحبتی است که هر کس در وجود خویش دارد. 


   سلام به آفتابی که هر روز صبح از قلب من طلوع می کند و هر روز با تماشای آفتابش دلم را روشن می کند.

آفتابی که هر روز صبح در طلوع خورشید می توان عکسی از روشنای و شفافیت را دید.

آفتابی که هر روز کلامش را در دیواره قلبم می نوشتم و آن را با تمام وجود خویش حس میکنم

آفتابی که هر روز نیم نگاهی به من می اندازد آفتابی که روزیش از محبت ما سرچشمه می گیرد.

و در ستایش کلام ما آهسته آهسته نور خویش را نثار جان می کنند. 

آفتاب کوچک دلم می خواهم حرفی را برایت بگویم که آسمان دلم را پراز غروب های دلگیر کرده است آفتابی

که هر نورش را با چشمان صاف خویش می دیدم

آفتابی روز پیش از نور دل من است غذایش آفتاب  وجود من.

دیواره دلم را نثار کبوترانی می کنم که آهسته آهسته در کلام خویش مرا به سوی خود دعوت می کند که پایانی برایش نیست.

می خواهم کبوتر کوچک دلم را که در بند این قفس است آزاد کنم و او را به جایی پرواز دهم که هیچ کس نتواند آرامش را بر هم بزند.

زندگی را نمی توان حس کرد آرزو را نمی توان گم کرد زندگی پایان یک راه نیست بلکه آغاز راه است .

آفتابم می دانم که خوب می دانی که چطور دلم را اسیر خویش سازی می دانم که خوب می دانی که چگونه امیدم را در درون خویش نگه داری.

می دانم خوب می دانی آرامش من خلاصه می شود در وجود تو.

ای نور آرزو و ای مهربان پرامید. ای کسی که آسمان زیبای دلم را به نورخورشید می آلایی. آمان آبی دل من با تمام وجود خوش معنا می گیرد توآن آسمان صاف 

و بی آلایش هستی که می توانی وجودم را در خود غرق کنم.

تو آن آرامش ابری دلم هستی که با تمام وجود خویش مرا به خود جلب می کنی . نمی دانم چه چیز برایت بگویم از چه کسی برایت بگویم

از دلتنگی دلم یا بی حوصلگی قلبم نمی دانم که آیا می دانی قلبم در انتظار نشسته یا نه؟

و این را می دانی که آرامشم را مدیون تو هستم . اما از وقتی که تو رفتی آرامش دلم پر کشید و آرام آرام  رفت و جایی یگر را برای خود برگزید.

نمی انم آرامشی را که تو به دنبال آن هستی  می توانم پیدا کنم نمی دانم آرامش وجودم را می توان با کس دیگری قسمت کنم .

نمی دانم  من هیچ نمی دانم

ولی این را می دانم که با تو بودن برایم یک دنیا آرزو و امید است با تو بودن برایم یک دنیا شاد بودن است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تجهیزات پزشکی سدان اژدها 10 تصویر از انواع چرخ دنده مختلف رمز ارز فروشگاه اینترنتی آلیار اجرای کف پوش اپوکسی Michelle انجام پایان نامه مهندسی صنایع و مدیریت - انجام پایان نامه دکتری تخصصی